مرغ سحر نام تصنیف مشهوری است که نخستین بار با صدای ملوک ضرابی و بعد با صدای قمرالملوک وزیری اجرا شد. شعر تصنیف مرغ سحر را ملک‌الشعرای بهار سرود و آهنگ آن، در دستگاه ماهور، از مرتضی نی‌داوود است. یکی از محبوب‌ترین اجراهای این تصنیف از محمدرضا شجریان است که اغلب به خواست مردم در کنسرت‌های شجریان به گوش می رسد.

مرغ سحر ناله سرکن، داغ مرا تازه تر کن

ز آه شرربار این قفس را بَرشِکَنُ و زیر و زِبَر کن


بلبل پَر بسته ز کنج قفس درآ، نغمهٔ آزادی نوع بشر سُرا

وَز نفسی عرصهٔ این خاک توده را پر شرر کن


ظلم ظالم، جور صیاد آشیانم داده بر باد

ای خدا، ای فـلک، ای طبیعت، شام تاریک ما را سحر کن


نوبهار است، گل به بار است، ابر چشمم، ژاله‌بار است

این قفس، چون دلم، تنگ و تار است


شعله فکن در قفس ای آه آتشین

دست طبیعت گل عمر مرا مچین


جانب عاشق نِگَه‌ ای تازه گل از این، بیشتر کن

مرغ بیدل شرح هجران مختصر، مختصر کن


 


ادامه مطلب



تاريخ : جمعه 24 آذر 1391برچسب:, | 13:34 | نویسنده : reza |

بــــاز
ای الهه ی ناز
با دل من بســـاز
کین غم جان گداز
برود ز برم

گــــــر
دل من نیاسود
از گناه تو بود
بیا تا ز سر
گنهت گذرم

بــــاز
می کنم دست یاری به سویت دراز
بیا تا غم خود را با راز و نیاز
ز خاطر ببرم

گــــر
نکند تیر خشمت دلم را هدف
به خدا همچون مرغ پر شور و شعف
به سویت بپرم

آنکه او ز غمت دل بندد چون من کیست
ناز تو بیش از این بهر چیست
تو الهه نازی، در بزمم بنشین
من تورا وفادارم، بیا که جز این
نباشد هنرم

این همه بی وفایی ندارد ثمر
به خدا اگر از من نگیری خبر
نیابی اثرم



تاريخ : جمعه 24 آذر 1391برچسب:, | 13:34 | نویسنده : reza |

 
شكاني عهد ياري دي ولم كه

دلم شكيا وخواري دي ولم كه
 

 
***********************************
دلم خوش بي وتم تو گشت كسمي

و روژ بي كسي عاصاي دسمي

نذانستم له پا وقتي در آتم
 


له بد بدتر تو دي خريه خسمي




تاريخ : جمعه 24 آذر 1391برچسب:, | 13:34 | نویسنده : reza |

شدم با چت اسیر و مبتلایش

شبا پیغام می دادم از برایش

به من می گفت هیجده ساله هستم

تو اسمت را بگو، من هاله هستم

بگفتم اسم من هم هست فرهاد

ز دست عاشقی صد داد و بیداد

بگفت هاله ز موهای کمندش

کمان ِابرو و قد بلندش

بگفت چشمان من خیلی فریباست

ز صورت هم نگو البته زیباست

ندیده عاشق زارش شدم من

اسیرش گشته بیمارش شدم من

ز بس هرشب به او می نمودم

 

به او من کم کم عادت می نمودم

در او دیدم تمام آرزوهام

که باشد همسر و امید فردام

برای دیدنش بی تاب بودم

زفکرش بی خور و بی خواب بودم

به خود گفتم که وقت آن رسیده

که بینم چهره ی آن نور دیده

به او گفتم که قصدم دیدن توست

زمان دیدن و بوییدن توست

ز رویارویی ام او طفره می رفت

هراسان بود او از دیدنم سخت

خلاصه راضی اش کردم به اجبار

گرفتم روز بعدش وقت دیدار

رسید از راه، وقت و روز موعود

زدم از خانه بیرون اندکی زود

چو دیدم چهره اش قلبم فرو ریخت

توگویی اژدهایی بر من آویخت



تاريخ : جمعه 24 آذر 1391برچسب:, | 13:34 | نویسنده : reza |

....... تنگ میشه

تو خیابونو نگاه می کنی از پشت شیشه

اونی که از پشت درختا میگذره

شاید منم!

که دارم تنهایی با یاد تو پرسه میزنم!!

میزنی زیر آواز یه آهنگ قدیمی

ای الهه ی ناز



تاريخ : جمعه 24 آذر 1391برچسب:, | 13:33 | نویسنده : reza |

ای عزیزترین ، چشمهای جاری و صدای نفس های اندوهناکت دلم را به درد می آورد.

انگار غم های کهنه در دلم از نو آغاز می شود ، غمهای آغشته به حقیقت که از صدای غرق در آه تو آتش

 می گیرد و چون ستاره ای دنباله دار دل کهکشان ها را می شکافد .

 گریه نکن ، عزیزترین ...

اشک هایت گرمند اما نمی دانم برودت کدام سرما پیکرت را چون کودکی می لرزاند .

نیستم ، در کنارت تا کُرات آبی غلتان را از مدار خورشید چشمانت دور کنم

ناگزیر روحم را امشب بسویت می فرستم تا تو را در آغوش کشد . تو فقط آغوشم

را بپذیر ...

نازنین

گمان کردی چشمه زلال درونت مرده ؟‍‍!!!

محال است چنین چشمه ای اسیر دستان مرگ شود .

گفتم : کاخ قلم برافراز ، پایه های آن را در وجودت بنا کن و بگذار بلندای

آن ، ورق آسمان را نوازش کند .

گفتی : لبریز از نا امیدی چگونه می توانم .

گفتی : من خود در دیار شک و تردید به سر می برم .

ای عزیز ، شک تو ستاره روشن در شب گم گشتگی است و بدان ستاره تو از خورشید

دروغین یقین بسیار عظیم تر است . چرا که همیشه شک آشکار کننده حقایق بوده و

خانه تزویر و ریا را بر فراز بتخانه یقین ساخته اند .

گفتی : عشق را نه برای افسون شدن و نه از برای تسخیر کردن می خواهم ؛ 

گفتی : عشق را برای حقیقت عشق می خواهم . اما چه سود که ..........

گفتی : هفت خوان را سپری کردم بدان امید که به مطلوبم برسم ، لیک امروز که

هفت خوان را پیموده ام مطلوبی نیست .

ای عزیز ؛ مطلوب تویی ...

و نیک می دانم که تو اکنون خوان هشتم را تنها می پیمایی و دم نمی زنی .

گمان کردی چشمه زلال درونت مرده ؟‍‍!!!

ای عزیز ...

چشمه تو همان اشک زلال و بی رنگی بود که یکروز به امید دیدار نور و رسیدن

به روشنایی دل کوه را شکافت .

تو آن روز نه در پی رسیدن به دریا ، بلکه به عشق آسمان در فکر تبخیر شدن بودی .

اما بخشی از تو که بخار شد ، نا خواسته به دل خاک رفتی ...

شاید کور دلان بگویند ، او خاک را گل آلود کرده ، لیــــــــــک ...

لیک زلال وجودت خوراک ریشه درختانی شد ، که مردمان میوه های آنان را می

خورند و شاخه هایشان می شکنند .

تو بدون آنکه بدانی هستی و حیات درختان سبز و پربار شدی ، اما چشمانت به

خاکی که اطرافت را پوشانده افتاد ، کرم ها و حشرات را نگریستی و گریه کردی

....

گمان کردی چشمه زلال درونت مرده ...

لیک کرم ها و مورچگان نیز از زلالت نوشیدند ، تا خاک ، پاک بماند .

پس این آب ، از آن چشمه سارانی که خوش و خرم به دریا می رسند و در نگاه ها

رسوخ می کنند بسیار پاک تراست.

نازنین ،

گفتی : تسکین می خواهم و من درد کشیدم و دانستم هرگز نمی توانم .

و هیچ کس نمی تواند دردی که زیر خاک می کشی را تسکین دهد در حالی وجود

خوراک خاکیان گشته ...

این را برای تسکین خود می نویسم ؛ که وقتی تو گریه می کنی چاره ای جز سکوت

در برابرت ندارم .

                                                              تقدیم به

راستین ترین سوگند               

                                                و خاکی ترین الهام.

-------------------------------------------------------------------

-محکمتر از آنم که برای تنها نبودنم

آنچه را که اسمش را غرور گذاشته ام برایت به زمین بکوبم.....

احساس من قیمتی داشت که تو برای پرداخت آن فقیر بودی....   



تاريخ : جمعه 24 آذر 1391برچسب:, | 13:25 | نویسنده : reza |

 

چقدر دلم میخواست و میخواهد که یک روز و یا همین روز ها که پای سسیستم نشسته ام… و مشغول نوشتن .. ناگهان کسی در بزند ،‌بدون اینکه قبلا تلفن کرده باشد … در را باز کنم ، ببینم دوستی ،‌رفیقی ،‌همکاری ،‌آشنایی ،‌فامیلی بیاید بنشیند کنارم و با هم حرف بزنیم . و نگران محتویات توی یخچال هم نباشم … یک چایی برگ به برایش درست کنم و او بی پروا با من حرف بزند و من نیز . بی انکه نگران این باشم که بدش می آید یا نه ؟  بی آنکه نگران این باشم که مثلا  گز هایی که خریده ام کمی سفت هستند . بی آنکه بترسم از این که از حرفهایم ناراحت میشود و من نیز . دلم میخواهد با همان لباس های راحتی خانه ام کنارش بنشینم و او از آن حرفهایی با من بزند که شاید دوست داشت کسی بشنود و من نیز . چقدر دلم میخواست از آن حرفهایی را بشنوم که هیچ کس به کس دیگر نمیگوید . از حرفهای خصوصی . از آن حرفهای بی پروا و پاک و صادقانه . از آن حرفهای دلگیری که آدم را همیشه در تنهایی خفه میکند . از آن صحبت هایی که وقتی به کسی میگویی ناگهان چشمانت خیس میشود . دلم بسیار برای این گونه حرفها و نشستن هایی بی ریا تنگ شده . کاش در را بزنند!

- امتحانا تموم شد!

- دانشگاه تموم شد و خاطرات تلخ و شیرینش فقط باقی موند.

- دیگه باید به فکر پروژه  پایانی ام باشم!

-  این یکی  دو ماه هم بگذره بعد بریم اجباری.

- نیامدی...

نگاهم دست خالی برگشت ...!

- گاهی

حس میکنم روی دست خدا مانده ام!!

خسته اش کرده ام...

خودش هم نمیداند با من چه کند!!!

- یه وقتایی هست که هی بیدار میمونی با خودت میگی
الانه که زنگ بزنه
الانه که اس بده
الانه که...
و
همین روال ادامه پیدا میکنه
تا زمانیکه باورت میشه "واقعا رفته"



تاريخ : جمعه 24 آذر 1391برچسب:, | 13:25 | نویسنده : reza |

 
 
می دانی یک وقت هایی باید روی یک تکه کاغذ بنویسی تعطیل است و بچسبانی پشت شیشه افکارت
باید به خودت استراحت بدهی، دراز بکشی، دست هایت را زیر سرت بگذاری به آسمان خیره شوی و بی خیال سوت بزنی
 در دلت بخندی به تمام افکاری که پشت شیشه ذهنت صف کشیده اند،آن وقت با خودت بگویی بگذار منتطر بمانند!!!!!!!!!!!
 
 
-به یاد یه خاطره بد از یه پست (بیزارم از رفیقان نارفیق،ایناه چقدر فاصله دارتد با رفیق)
 
-  دلگیر نشو از آدما!
نيش زدن طبيعتشونه !
سال هاست که به هوای بارانی مي گویند : "خــــــراب...!
 
 
-همه می گن لطافت بارون من میگم عشق بازی آسمون!
 
 
-چیزی نیست خرد خمیرم همین!
 
 
نظرات از این به بعد تایید میشه!
 -این پست احتمالاً تا یه ماه دیگه تغییر نکنه!



تاريخ : جمعه 24 آذر 1391برچسب:, | 13:25 | نویسنده : reza |

بچه ها میگفتند باز پهلوان پنبه آمده،باز آمده معرکه بگیرد وخالی بندی کند

 

وقتی زنجیر را دور بازوهایت می بستی،هیچکس به چشمانت نگاه نمیکردکه غمها به هم حلقه زده بودند

 

همه حواسشان به زنجیر بود مبادا کلک بزنی

 

زور زدی با کلک یا بی کلک زنجیر را پاره کردی

 

همه برایت دست زدن وهورا کشیدن،اما هیچکس نفهمید این زنجیر نبود که پاره شد

 

این قلب یک مرد بود

 

باز هم به شرافت تو   که نون بازویت را میخوری

- پشت چراغ قرمز،پسرک باچشمانی معصوم ودستانی کوچک گفت

 

چسـب زخم نمی خواهید ؟ پنج تا صـد تومن

 

 با خـود گفـتم

 

تمام چسب زخمهایت راهم که بخرم نه زخمهای من خوب میشود نه زخمهای تــــو

-تو اصلن وجدان داری؟

-سنگ شدم!سرد شدم!

-دیگه تموم شد!



تاريخ : جمعه 24 آذر 1391برچسب:, | 13:25 | نویسنده : reza |

دلمان خوش است که می نويسيم و ديگران می خوانند و عده ای می گويند , آه چه زيبا

و بعضی اشک می ريزند و بعضی می خندند

دلمان خوش است به لذت های کوتاه

به دروغ هايی که از راست بودن قشنگ ترند

به اينکه کسی برايمان دل بسوزاند يا کسی عاشقمان شود

با شاخه گلی دل می بنديم و با جمله ای دل می کنيم

دلمان خوش می شود به برآوردن خواهشی و چشيدن لذتی

و وقتی چيزی مطابق ميل ما نبود

چقدر راحت لگد می زنيم و چه ساده می شکنيم همه چيز را......


- ترجمه ی "عینک آفتابی خیلی بهت میاد":

"چشمات خیلی ضایعن"

- گاهی وقتها نگاه ها آنقدر سرد می شود که یخ می کنی!

لبخند ها پس از طی مسافت زیاد گرم می شوند ! هر چند مصنوعی ... هر چند فرسوده!!

- برای اولین بار تقصیر من بود....


 

 




تاريخ : جمعه 24 آذر 1391برچسب:, | 13:25 | نویسنده : reza |

مبدا: کرمانشاه

تعداد 25 نفر

ماشین 6 تا

مقصد:

- اهواز

- آبادان

- گناوه

- بوشهر

- شیراز

- اصفهان

پایان 14 روزمسافرت

چه زود تموم شد

رفت و فقط عکس هایی که گرفتیم باقی موند!

خسته ام، شدید.

بریم خراب شده (دانشگو)  این 2-3 ماهی هم که موند تموم شه!



تاريخ : جمعه 24 آذر 1391برچسب:, | 13:25 | نویسنده : reza |

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت

 

فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت :

 

 

می اید ، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که

 

 

دردهایش را در خود نگه می دارد و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا

 

 

نشست .
فرشتگان چشم به لبهایش دوختند ، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود

 

 

" با من بگو از انچه سنگینی سینه توست ." گنجشک گفت " لانه کوچکی داشتم،

 

 

ارامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام . تو همان را هم از من گرفتی .

 

 

 این توفان بی موقع چه بود ؟ چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود ؟

 

 

 و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد . فرشتگان

 

 

همه سر به زیر انداختند.
خدا گفت " ماری در راه لانه ات بود . خواب بودی . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند.

 

 

 انگاه تو از کمین مار پر گشودی . گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.

 

 

خدا گفت " و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به

 

 

 دشمنی ام بر خاستی.

 

 

اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود . ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های

 

 

گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد....

 



تاريخ : جمعه 24 آذر 1391برچسب:, | 13:25 | نویسنده : reza |

بانو

لحظه ای یاخته های قلبم ،  با  آرزوی در آغوش کشیدنت ، پرواز کردن

و در گلویم نشستند...

آرزوهایم کوچک است و دلم قانع ... 

 .

.

 امشب آسمان بالهای خوابم را چیده است...

و من هنوز بر خاکم.

.

.

دید ه ام را بدرقه ی راهت می کنم ....

روزی ، در سپیدی ِ بی نهایت ، به ملاقاتت می آیم...

درود....



تاريخ : جمعه 24 آذر 1391برچسب:, | 13:25 | نویسنده : reza |

كدام يك ؟!

به سرآستین پاره ی کارگری که دیوارت را می چیند و به تو می گوید ارباب ، نخند !

به پسرکی که آدامس می فروشد و تو هرگز نمی خری ، نخند !

به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می رود و شاید چند ثانیه ی کوتاه معطلت کند ،  نخند !

به دبیری که دست و عینکش گچی ست و یقه ی پیراهنش جمع شده ، نخند !

به دستان پدرت ، به جارو کردن مادرت ، به راننده ی چاق اتوبوس ، به رفتگری که در گرمای تابستان کلاه پشمی به سردارد ، به راننده ی آژانسی که چرت می زند ، به پلیسی که سر چهار راه با کلاه صورتش را باد می زند ، به جوانی که قالی پنج متری روی کولش انداخته و در کوچه ها جار می زند ، به بازاریابی که نمونه اجناسش را روی میزت می ریزد ، به پارگی ریز جوراب کسی در مجلسی ، به پشت و رو بودن چادر پیرزنی در خیابان ، به زنی که با کیفی بر دوش به دستی نان دارد و به دستی چند کیسه میوه و سبزی ، به هول شدن همکلاسی ات پای تخته ، به مردی که در بانک از تو می خواهد برایش برگه ای را پر کنی ، به اشتباه لفظی بازیگر نمایشی ، .............. نخند ، نخند که دنیا ارزشش را ندارد ... که هرگز نمی دانی چه دنیای بزرگ و پر دردسری دارند آدم هایی که هر کدام برای خود و خانواده ای ، همه چیز و  همه کسند . آدم هایی که براي زندگي تقلا می کنند ، بار می برند ، بی خوابی می کشند ، کهنه می پوشند ، جار می زنند ، سرما و گرما را تحمل مي كنند ، و گاهی خجالت هم می کشند ... خیلی ساده ... نخند دوست من ! هرگز به آدم ها نخند . خدا به این جسارت تو نمی خندد ؛ اخم می کند ... به پوزخند آدمی به آدمی دیگر !

 -اگر سهم من از اين همه ستاره فقط سوسوی غريبی است، غمی نيست.

 - به خاطر همراهیت،

  به خاطر محبت بی دریغت،

                                  یک دنیا سپاس!



تاريخ : جمعه 24 آذر 1391برچسب:, | 13:20 | نویسنده : reza |

بايد برگشت.

بازگشت به عقب هميشه بد نيست.

مثل من

كه رفتم توي مرده آباد.

... و برگشتم.

اينجا قراره حداقل تا زماني كه تهمت سياهي نزدن بمونه يادگاري.

اينجا من به خودم تلنگر مي زنم.

اشتباه مي كنم ، خط مي زنم.

راه مي رم و بيراه .

مي رم ... برمي گردم.

تا حالا اين جمله رو چند بار شنيدين؟

مي گه : مي رم ، اما زودي برمي گردم.

جمله اول ويران كننده است و جمله دوم پر از آبادي و خوشي.

بر مي گرده .

اما اگه راه بي برگشت باشه چي ؟

اون وقته كه بايد يه فكري به حال غربت دل كرد.

چه درون مي شه آتيش.

ديگه چاره نداره.

مثل خيلي چيزا كه چاره اي نيست براش.

مثل خيلي از دردا.

مثل ......

مي دونم از چي بايد بنويسم.

اما ناگفته ها زيباترند.....

بايد پيچيد به جون واژه ها ...

كاش هيچ كس توي بند نباشه .

كاش منطق بياد توي رگهامون ...

يه  دوست دارم كه هرگز عاشق پيشه نبوده...

مي گه : اگه شماها كه لاف عاشقي مي زنين بدونين عاقلان چقدر راحت ترن هرگز حتي سمت عشق هم نمي رين.

گفتم : عشق ناگهان مي آد ...

آره عشق ناگهان مي آد ....

بيا ...نیا...بیا... نیا.... بیا... :-??

بمونه ناگفته ها ....

- تا استخوان آدم را میسوزاند بودنی که بوی ترحم می دهد.

- باید بوف کور رو دوباره بخونم!!




تاريخ : جمعه 24 آذر 1391برچسب:, | 13:19 | نویسنده : reza |

نوشتن گاهی تنها راه رهایی است...رهایی از بغض های در گلو مانده ...رهایی از دردهای در دل مانده...رهایی از آدمهای وا مانده ....رهایی از اتاقهای در بسته...می نویسم چون نمی خواهم در این بغض نا خواسته بمیرم...می نویسم تا شاید دوباره روی پاهایم    بایستم...می نویسم تا شاید لرزش دستهایم خوب شود....می نویسم چون نمی خواهم ساعتها مات شوم...می نویسم تا شاید شبها خوابم ببرد....تاشاید دوباره خوابهای خوب ببینم....می نویسم تا شاید فهمیدنم را نفهمم....می نویسم  تایادم بماند هیچوقت از هیچکس هیچ انتظاری نداشته باشم...می نویسم تا شاید مثل دوران کودکیم دوباره شاعر شوم!.... می نویسم گذشته را از یا ببرم....می نویسم ......

خدایا....از میان اندک دوستانی که می پنداشتم دارم تنها تو ماندی برای  تنهایی های بی پایان...تنهایی ها را با این تن ها بودن ها ما را به...

بنده ناشکر و نافرمانت را همچنان دریاب که شانه هایش تکیده تر از همیشه زیر بار نامردیها و نامهربانیها  خم گشته...حرفت را نمی فهمند یا نمی خواهند بفهمند... اینجا چاهی پیدا نمی شود که سر  در آن فرو کنی و فریاد بزنی ...صداقت را سادگی می پندارند فروتنی را با تکبر پاسخ می دهندولبخند را با کینه و دوست داشتن ها را با ترحم...تا تو هستی باکی نیست بگذار خوش باشند...فقط تو تنهایم مگذار.مثل همیشه تومیهمانم کن به  لطف بی کرانت.

- به قول دوستی اینجا اگر گم شوی به جای آن که دنبالت بگردند فراموشت می کنند...تو مرا فراموش

نکن....

-خدایا تو شاهد باش...

-خیالت راحت....



تاريخ : جمعه 24 آذر 1391برچسب:, | 13:19 | نویسنده : reza |

حالا قطره هـــــاي باران شـــاهدند كه من روزي در روياهايم ســر پيچ يك كوچه مردم . همان كوچـــه اي

كه كاسبهايش نوشته بودند نسيه ممنوع ...! پس چرا من دلم را نسيه دادم !؟!

باران ببار بر سر اين مردمان و بدان كه سجده گاه تو كفشهاي آن پسرك خيس از زندگيست كه سكه

هايش نم برداشته اند .

باران من ديگر نمی خندم من قطره هايت سلام نميكنم . حالا عابران گامهايشان را تند مي كنند تا از تو فرار كنند . اما من اسير دست تو ميمانم !

باران سنگ گورم را بشوي .ديگر هيچ رهگذري در اين وادي يادي از چشمهايم نمي كند . باران

 چشمهايم پر از خاك است من دوست دارم دوباره ديدن را ...

باران لبهايم خشك است ‘ سالهاست كه عطر بوسه هاي تو را فراموش كرده ام . باران تشنه ام تشنه دريا ...!

برايم دعا ميكني باران ؟ باران پيغامم را ميبري ؟

من دیگر دل ندارم،دلم را برده اند!دوست ندارم دیگر کسی را دوست داشته باشم.

باران دلم را بر ميگرداني ؟ در خوابهاي به گل نشسته اگر دلم را ديدي بگو :

خانه هنوز عطـر پائيــــزي مي دهد. يادت مي ماند !؟ آدرسم را بنويس ... اما خانه ام كجا بود ؟ چرا ديگر

به آدرسمان هيچ نامه اي نمي رسد ؟ مگر اين همه بهترين نشانه خانه ام نبود ؟

باران يادت باشد من باز با تو آشتي كردم .

باران يادت باشد كه من عكس تو را در كوير زندگيم آويختم .

باران ! باران ! چرا نميگويي حرف دلت را ؟ اگر ختم زمين است بگو . اگر من مرده ام بگو ! چرا كسي به

پيغام ساده ما يك چتر قرض نمي دهد .

مي دانم مي خواهي چيزي بگويي . اما نگو بگذار دردت در دل زمين به خواب ريشه ها برود .

باران پيغامت سالهاست كه به پشت پنجره مي زند و مي رود ...

شايد روزي كسي آمد كه اين پيغام ساده را ساده تر كند باران پس تا  آن روز بر مزارم ببار ...

-هیچی!



تاريخ : جمعه 24 آذر 1391برچسب:, | 13:19 | نویسنده : reza |

در آن گوشه ی تاریک شهر...کسی راه می رود...کسی دست در دست غصه ، با باور تنهایی خویش...با بغضی که شاید تمام زندگی اش در آن جاریست...با چشمانی پر از انتظار اشک...راه میرود.
او تنهای تنهاست.او با یک رویا...با یک خیال...زیر باران می دود...دستان خیالی یارش را می فشارد...
اما...دستانش مشت شده است...مشتی که پوچی آن اشک را به چشمانش می آورد...می ایستد...آسمان به حالش می گرید...اشک هایشان با هم در می آمیزد...فریاد میزند:
"خدا..."
و خدا بر رویش لبخندی میزند...
و با همان یک لبخند ، دفتر سرنوشت ورق خورد...

- سخت ترین چیز در این دنیـــــــا اثبات دوست داشتن است.

- از اس ام اس بدم میاد ! آدم هاه رو دورتر کرده بس نیست وقتی نبود صدای همدیگر رو میشنیدیم!



تاريخ : جمعه 24 آذر 1391برچسب:, | 13:18 | نویسنده : reza |

تو این دورزمونه نباید یه هیچ چیز و هیچ کس اعتماد کرد حتی چشات.

هیچی به اندازه این حال ادم و نمیگری وقتی بفهمی یه دوست صمیمی بهت نارو و بزنه و نارفیقی کنه!

-تکیه بر دوست مکن محرم اسرار کسی نیست ما تجربه کردیم کسی یار کسی نیست.



تاريخ : جمعه 24 آذر 1391برچسب:, | 13:17 | نویسنده : reza |

وستت ندارم به اندازه ی اقیانوس، . چون یه روز به آخرش میرسی . دوستت ندارم به اندازی خورشید، . چون غروب میکنه . دوستت دارم . به اندازی روت که هیچوقت کم نمیشه


گاهی اوقات آرزو می کنم ای کاش تک پرنده عاشقی بودم که میان صدها هزار پرنده بتوانم به قله بلند سرزمین هستی برسم و پرواز کان نغمه سر دهم که... من شیدای تو وعاشقانه دوستت دارم

=======================

برای آنکه به طریق خود ایمان داشته باشیم ، لازم نیست ثابت کنیم که طریق دیگران نادرست است . کسی که چنین می پندارد ، به گامهای خود نیز ایمان ندارد . (پائولو کوئلیو

=======================

عشق یعنی خون دل یعنی جفا عشق یعنی درد و دل یعنی صفا عشق یعنی یک شهاب و یک سراب عشق یعنی یک سلام و یک جواب عشق یعنی یک نگاه و یک نیاز عشق یعنی عالمی راز و نیاز

=======================

به روی گونه تابیدی و رفتی مرا با عشق سنجیدی و رفتی تمام هستی ام نیلوفری بود تو هستی مرا چیدی و رفتی

=======================

نفرین به اون کسایی که روی دلا پا می ذارن تا که می بینن عاشقی میرن و تنهات می ذارن نفرین به آدمایی که تو سینه ها دل ندارن عاشق عاشق کشین ، رحم و مروت ندارن

=======================

روی یک طاقچه سنگی میون دو قاب رنگی بودن من وتو با هم داره تصویر قشنگی عکس تو تو قاب خاتم در حصار خالی از غم حتی در مرگ تن من نمی گیره رنگ ماتم

=======================

آفرینش روز و شب، زیبایی زمین و کهکشانها، درخشش ستارگان فروزان، همه حاکی از وجود پروردگار یکتاست، پس از او اطاعت می کنیم، چون او معین کرده که مرگ آغاز جاودانه هاست.

=======================
می دونی زیباترین خط منحنی دنیا چیه ؟ لبخندی که بی اراده رو لبهای یک عاشق نقش می بنده تا در نهایت سکوت فریاد بزنه : دوستت دارم

=====================

خواب ناز بودم شبی.... دیدیم کسی در میزند.... در را گشودم روی او ...دیدم غم است در می زند... ای دوستان بی وفا...از غم بیاموزید وفا..غم با آن همه بیگانگی..... هر شب به من سر می زند

======================

هزار دستگاه ریو، صد دستگاه آپارتمان، هزار سکه طلا و میلیاردها ریال اسکناس دو هزارتومانی فدای یه تار موی گلی مثل تو

======================

هرگاه دلت هوایم را کرد، به آسمان بنگر و ستارگان را ببین که همچون دل من در هوایت می تپند


بیا با پاک ترین سلام عشق آشتی کنیم *بیا با بنفشه های لب جوب آشتی کنیم * بیا ازحسرت و غم دیگه باهم حرف نزنیم * بیا برخنده ی این صبح بهار خنده کنیم

=======================

خوشبختی مثل یه پروانه است . وقتی دنبالش می‌دوی پرواز می‌کنه اما وقتی وایسی میاد رو سرت میشینه

=======================

من همه ی قصه هام قصه ی توست اگه غمگینه اونم از غصه ی توست

=======================

سهم من از دوری تو چیزی جز دلتنگی به اندازه دریاها ،نگاهی تاریک همچون شب های بدون مهتاب و لحظه هایی که ثانیه به ثانیه میگذرند نیست .پس ای دوست بشنو صدای دلتنگی مرا

=======================

تو بارانی من باران پرستم تودریایی من امواج تو هستم اگرروزی بپرسی باز گویم: تو من هستی و من نقش تو هستم

=======================

طبق قانون بقای شادی هیچ شادی از بین نمیره؛ بلکه فقط از دلی به دلی دیگه جابه جا می‌شه

=======================

اگرکسی واقعا کسی رو دوست داشته باشد بیشتر از اینکه بهت بگه دوست دارم میگه مواظب خودت باش...پس مواظب خودت باش

=======================

وقتی برگ های پاییز رو زیر پات له می کنی یادت باشه روزی بهت نفس هدیه می کردن

=======================

عیب جامعه این است که همه می خواهند آدم مهمی باشند و هیچ کس نمی خواهد فرد مفیدی باشد

=======================

ای عشق، شکسته ایم، مشکن ما را/ اینگونه به خاک ره میفکن ما را/ ما در تو به چشم دوستی می بینیم/ ای دوست مبین به چشم دشمن ما را

رسم زمونه : تو چشم میذاری من قایم میشم .........اما تو یکی دیگه رو پیدا میکنی

======================

تکیه بر دوست مکن محرم اسرار کسی نیست ما تجربه کردیم کسی یار کسی نیست

======================

عشق کلید شهر قلب است به شرط آنکه قفل دلت هرز نباشد که با هر کلیدی باز شود

======================

مرگ آن نیست که در قبر سیاه دفن شوم مرگ آن است که از خاطر تو با همه ی خاطره ها محو شوم

======================
می خوام روی تمام سنگ های دنیا بنویسم دلم واست تنگ شده و آرزو میکنم یکی از اون سنگ ها به سرت بخوره تا بفهمی دل تنگی چه دردی

=====================

غیر از غم عشق تو ندارم , غم دیگر شادم که جز این نیست مرا همدم دیگر

=====================

زدرد عشق توبا کس حکایتی که نکردم چرا جفای تو کم شد؟شکایتی که نکردم !!!

=====================

گر هیچ مرا در دل تو جاست بگو گر هست بگو نیست بگو راست بگو

=====================

گر نرخ بوسه را لب جانان به جان کند حاشا که مشتری سر مویی زیان کند

=====================

تو را برای وفای تو دوست می دارم******وگرنه دلبر پیمانه شکن فراوان است

=====================

هر گز ندیدم بر لبی لبخند زیبای تو را هر گز نمی گیرد کسی در قلب من جای تو را



تاريخ : جمعه 24 آذر 1391برچسب:, | 11:15 | نویسنده : reza |

 

تورو دوست دارم

تورو دوست دارم مثل حس نجیب خاک غریب

تو رو دوست دارم مثل عطر شکوفه های سیب

تورو دوست دارم عجیب تورو دوست دارم زیاد

چطور پس دلت میاد من رو تنهام بگذاری

تورو دوست دارم مثل لحظه خواب ستاره ها

تو رو دوست دارم مثل حس غروب دوباره ها

تورو دوست دارم عجیب تورو دوست دارم زیاد

نگو پس دلت میاد من رو تنهام بگذاری

توی آخرین وداع وقتی دورم از همه

چه صبورم ای خدا دیگه وقت رفتنه

تو رو میسپارم به خاک تورو میسپارم به عشق برو با ستاره ها

تورو دوست دارم مثل حس دوباره تولدت

تور دوست دارم وقتی میگذری همیشه از خودت

تورو دوست دارم مثل خواب خوب بچگی

بغلت میگیرم و میرم به سادگی

تورو دوست دارم مثل دلتنگی های وقت سفر

تورو دوست دارم مثل حس لطیف وقت سحر

مثل کودکی تورو بغلت میگرم و این دل غریبم رو با تو میسپارم به خاک

توی آخرین وداع وقتی دورم از همه

چه صبورم ای خدا دیگه وقت رفتنه

تورو میسپارم به خاک تورو میسپارم به عشق
برو با ستاره ها

 



تاريخ : جمعه 24 آذر 1391برچسب:, | 11:12 | نویسنده : reza |

جرم من عاشق شدن

حرف من دوست داشتن تو

آن وقت که چکش قاضی به صدا در می آید نگاه من به تو که همه ی زندگی منی

به تو که دوست دارم

وکیل مدافع می گه چرا عاشق شدی اما نمی دونه که کار من عاشق شدن نیست

کار دل عاشقی

من را محکوم کردن به اعدام

محکومم کردن چون تو من را دوست نداشتی طناب دار را دور گردنم می ندازند

حالا دیگه ۱ ۲ ۳ را می گن

و من فقط از تو یک سوال دارم چرا من را دوست نداشتی؟



تاريخ : پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:, | 20:33 | نویسنده : reza |



تاريخ : پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:, | 20:33 | نویسنده : reza |

شریک در همه چیز

در یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند. آن‌ها در میان زوج‌های جوانی که در آن‌ جا حضور داشتند بسیار جلب توجه می‌کردند. بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین می‌کردند و به راحتی می‌شد فکرشان را از نگاهشان خواند: نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می‌کنند و چقدر در کنار هم خوشبختند.

 

پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد، پولش را پرداخت و غذا آماده شد. با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو به رویش نشست. یک ساندویچ همبرگر، یک بشقاب سیب زمینی خلال شده و یک نوشابه در سینی بود.

پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکه‌ی مساوی تقسیم کرد. سپس سیب‌زمینی‌ها را به دقت شمرد و تقسیم کرد. پیرمرد کمی نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی نوشید. همین که پیرمرد به ساندویچ خود گاز می‌زد مشتریان دیگر با ناراحتی به آن‌ها نگاه می‌کردند و این بار به این فکر می‌کردند که آن زوج پیر احتمالاً آن قدر فقیر هستند که نمی‌توانند دو ساندویچ سفارش بدهند.

پیرمرد شروع کرد به خوردن سیب‌زمینی‌هایش. مرد جوانی از جای خود برخاست و به طرف میز زوج پیر آمد و به پیرمرد پیشنهاد کرد تا برایشان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد؛ اما پیرمرد قبول نکرد و گفت: همه چیز رو به راه است، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم.

مردم کم‌کم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می‌خورد، پیرزن او را نگاه می‌کند و لب به غذایش نمی‌زند. بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آن‌ها خواهش کرد که اجازه بدهند یک ساندویچ دیگر برایشان سفارش بدهد و این دفعه پیرزن توضیح داد: ما عادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم.

همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد، مرد جوان طاقت نیاورد و باز به طرف میز آن دو آمد و گفت: می‌توانم سوالی از شما بپرسم خانم؟ پیرزن جواب داد: بفرمایید. جوان گفت: چرا شما چیزی نمی‌خورید؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید، منتظر چی هستید؟ پیرزن جواب داد: منتظر دندانها!

محبت عشق شریک زندگی دوست داشتن



تاريخ : پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:, | 20:33 | نویسنده : reza |

سخنران در حالی که یک بیست دلاری را بالای دست برده بود، از افراد حاضر در سمینار پرسید: چه کسی این ۲۰ دلار را می‌خواهد؟ دست‌ها همه بالا رفت، او گفت: قصد دارم این اسکناس را به یکی از شما بدهم؛ اما اول اجازه بدهید کارم را انجام دهم.

سخنران ۲۰ دلاری را مچاله کرد و دوباره پرسید: هنوز کسی هست که این اسکناس را بخواهد؟ دست‌ها همچنان بالا بود..

 

او گفت: خب اگر این کار را بکنم، چه می‌کنید؟

سپس اسکناس را به زمین انداخت و آن را زیر پایش لگد کرد. او ۲۰ دلاری مچاله و کثیف را، از روی زمین برداشت و گفت : کسی هنوز این را می‌خواهد؟ دست‌ها باز هم بالا بود.

سخنران گفت: دوستان من، شما همگی درس ارزشمندی را فرا گرفتید، در واقع چه اهمیتی دارد که من با این ۲۰ دلاری چه کار کردم؛ مهم این است که شما هنوز آن را می‌خواهید. چون ارزش آن کم نشده است، این اسکناس هنوز ۲۰ دلار می‌ارزد.

خیلی وقت‌ها در زندگی به خاطر شرایطی که پیش می‌آید، زمین می‌خوریم، مچاله و کثیف می‌شویم، احساس می‌کنیم که بی‌ارزش شدیم، اما اصلاً مهم نیست که چه اتفاقی افتاده و چه اتفاقی خواهد افتاد! شما هرگز ارزش خود را از دست نخواهید داد؛ کثیف یا تمیز، مچاله یا تاخورده، هنوز برای کسانی که شما را دوست دارند ارزشمند هستید.



تاريخ : پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:, | 20:33 | نویسنده : reza |



تاريخ : پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:, | 20:33 | نویسنده : reza |

تو را به جای همه زنانی که نشناخته‌ام دوست می‌دارم
تو را به جای همه روزگارانی که نمی‌زیسته‌ام دوست می‌دارم
برای خاطر عطر گسترده بیکران و برای خاطر عطر نان گرم
برای خاطر برفی که آب می‌شود، برای خاطر نخستین گل
برای خاطر جانوران پاکی که آدمی نمی‌رماندشان
تو را برای خاطر دوست داشتن دوست می‌دارم
تو را به جای همه زنانی که دوست نمی‌دارم دوست می‌دارم.

 

جز تو، که مرا منعکس تواند کرد؟ من خود، خویشتن را بس اندک می‌بینم.
بی تو جز گستره بی کرانه نمی‌بینم میان گذشته و امروز.
از جدار آینه خویش گذشتن نتوانستم
می‌بایست تا زندگی را لغت به لغت فرا گیرم
راست از آنگونه که لغت به لغت از یادش می‌برند.

تو را دوست می‌دارم برای خاطر فرزانگیت که از آن من نیست
تو را برای خاطر سلامت
به رغم همه آن چیزها که به جز وهمی نیست دوست می‌دارم
برای خاطر این قلب جاودانی که بازش نمی‌دارم
تو می‌پنداری که شکی، حال آنکه به جز دلیلی نیستی
تو همان آفتاب بزرگی که در سر من بالا می‌رود
بدان هنگام که از خویشتن در اطمینانم.

اثر پل الوار و ترجمه احمد شاملو

پل الوار مدار صفر درجه دوستت دارم دوست داشتن احمد شاملو



تاريخ : پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:, | 20:33 | نویسنده : reza |

 

وقتی یک کبوتر با کلاغ ها معاشرت می کند، پرهایش سفید می ماند اما قلبش سیاه

می شود؛ دوست داشتن کسی که لیاقت ندارد اسراف محبت است.

کبوتر من! تو آزادی که با هر کس دوست داری معاشرت کنی. تو آزادی که به هر کجا

می خواهی پر بکشی.

کبوتر من! می دانم که شوق سر در آوردن از اسرار این جهان پهناور و مرموز در وجودت بیداد

می کند؛

 می دانم که چشم های خوشگلت از دیدن سیر نمی شود.

می دانم که اهل معاشرتی، خوش مشربی، شوخی، شیرینی و اهل گشت و گذار.

خوب خوب می شناسمت و بیشتر از آن چه فکر کنی، می فهممت.

کبوتر قشنگ من! تو آزادی هر کجا دوست داری برای خودت آشیانه بسازی؛

 تو آزادی که آشیانه ات را با هر رنگی که می پسندی، بیارایی.

تو این اختیار را داری که بخواهی یا نخواهی؛

دوست داشته باشی یا نداشته باشی؛

بمانی یا نمانی؛ بخوانی یا نخوانی اما…

کبوتر ناز من! تو می توانی خدا را بپرستی یا نپرستی؛

تو آزادی که فرشته های آسمان را به آشیانه ات راه بدهی یا ندهی.

اما کبوتر زیبای من! حواست جمع باشد که اگر با کلاغ ها معاشرت کنی قلبت سیاه می شود؛

 قلبت اگر سیاه شود معنایش این است که «مسخ» شده ای؛ یعنی این که دیگر یک کبوتر

نیستی!

 

پرواز محبت دوست داشتن



تاريخ : پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:, | 20:29 | نویسنده : reza |

 

عشق در لحظه ای پدید می آید ، دوست داشتن در امتداد زمان ، این اساسی ترین تفاوت میان عشق و دوست داشتن است.

دوست داشتن با یک سلام شروع می شود و عشق با یک نگاه، دوست داشتن با یک دروغ از بین می رود و عشق با مرگ.

از عشق هرچه بیشتر می شنویم سیرابتر می شویم و از دوست داشتن هر چه بیشتر، تشنه تر.

» شما کدام را ترجیح می دهید؟
 عشق یا دوست داشتن



تاريخ : پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:, | 20:29 | نویسنده : reza |

 

دوستت دارم بیشتر از معنای واقعی کلمه دوست داشتن!

دوستت دارم چون تو ارزش دوست داشتن را داری!

دوستت دارم چون تو نیز مرا دوست می داری!

دوستت دارم همچو طلوع خورشید در سحر گاه عشق!

دوستت دارم همچو تکه ابرهای سفیدی که در اوج آسمان آبی در حال عبورند!

دوستت دارم چون تو رو میخواهم و تو نیز مرامیخواهی!

دوستت دارم از تمام وجودم ، با احساس پر از محبت و عشق!

دوستت دارم بیشتر از آنچه تصور می کنی.



تاريخ : پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:, | 20:29 | نویسنده : reza |
صفحه قبل 1 ... 6 7 8 9 10 ... 17 صفحه بعد
  • سیتی جاوا
  • قالب وبلاگ